خشونت هرگز (شعری زیبا و پرمعنا) :: وبلاگ فرهنگی و هنری نسیم

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر

وبلاگ فرهنگی و هنری نسیم

وبلاگ فرهنگی، هنری ، مذهبی ،ادبی ، سرگرمی ، آموزشی ،علمی و اجتماعی

وبلاگ فرهنگی و هنری نسیم

وبلاگ فرهنگی، هنری ، مذهبی ،ادبی ، سرگرمی ، آموزشی ،علمی و اجتماعی

وبلاگ فرهنگی و هنری نسیم

سلام و درود بر شما بازدید کننده عزیز!
این وبلاگ برای پاسخ به پرسش مهر 95 ریاست جمهوری محترم ایجاد شده بود و تصمیم گرفتم برای شرکت در مسابقات فرهنگی و هنری ،فعالیت وبلاگ رو ادامه بدم.
امیدواریم مطالب وبلاگ مورد پسندتان باشد.
نویسنده: سحر مصدق
دانش آموز پایه دهم
وبلاگ فرهنگی، هنری ، مذهبی ، ادبی ، سرگرمی ،آموزشی ،علمی و اجتماعی- هنرستان صدیقه طاهره (س)
ایمیل: fatemiyeh.highschool95@gmail.com
با نظراتتون ما را یاری کنید.

ساعت فلش مذهبی








در اين وبلاگ
در كل اينترنت
داستان روزانه

وصیت شهدا

مجله نایت پلاس

استخاره با قرآن کریم
دریافت کد استخاره آنلاین


ابزار وبلاگ نایت اسکین

خشونت هرگز (شعری زیبا و پرمعنا)

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ

الَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ

﴿آل عمران ۱۳۴﴾

آنهایی که از مال خود در حال وسعت و تنگدستی انفاق می کنند و خشم خود را فرو می برند و از بدی مردم در می گذرند(چنین کسانی نیکو کارند)و خدادوستدار نیکوکاران است.

 این شعر زیبا سروده استاد وحید امینایی است و به نقل از ایشان" در زمانی که به تدریس در پایه های اول تا پنجم ابتدائی با هم (5 پایه )  مشغول بودم ، این احساس را پیدا کردم که بچه ها آدم های بزرگی هستند در اندازه های کوچک که باید آنها را کشف کرد."

تقدیم به تمامی معلمان واقعی

با محبت شاید، با خشونت هرگز

سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم... 
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید 
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید ! 

 
اولی کامل بود، 
دومی بدخط بود 
بر سرش داد زدم... 
سومی می لرزید... 
خوب، گیر آوردم !!! 
صید در دام افتاد 
و به چنگ آمد زود... 
دفتر مشق حسن گم شده بود 
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت 
تو کجایی بچه؟؟؟ 
بله آقا، اینجا 
همچنان می لرزید... 
” پاک تنبل شده ای بچه بد ” 
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند" 
” ما نوشتیم آقا ” 

بازکن دستت را... 
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم 
او تقلا می کرد 
چون نگاهش کردم 
ناله سختی کرد... 
گوشه ی صورت او قرمز شد 
هق هقی کردو سپس ساکت شد... 
همچنان می گریید... 
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله 

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد 
زیر یک میز،کنار دیوار، 
دفتری پیدا کرد …… 
گفت : آقا ایناهاش، 
دفتر مشق حسن 

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود 
غرق در شرم و خجالت گشتم 
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود 
سرخی گونه او، به کبودی گروید ….. 

صبح فردا دیدم 
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر 
سوی من می آیند... 
خجل و دل نگران، 
منتظر ماندم من 
تا که حرفی بزنند 
شکوه ای یا گله ای، 
یا که دعوا شاید 
سخت در اندیشه ی آنان بودم 
پدرش بعدِ سلام، 
گفت : لطفی بکنید، 
و حسن را بسپارید به ما ” 

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟ 
گفت : این خنگ خدا 
وقتی از مدرسه برمی گشته 
به زمین افتاده 
بچه ی سر به هوا، 
یا که دعوا کرده 
قصه ای ساخته است 
زیر ابرو وکنارچشمش، 
متورم شده است 
درد سختی دارد، 
می بریمش دکتر 
با اجازه آقا ……. 

چشمم افتاد به چشم کودک... 
غرق اندوه و تاثرگشتم 
منِ شرمنده, معلم بودم 
لیک آن کودک خرد وکوچک 
این چنین درس بزرگی می داد 
بی کتاب ودفتر …. 

من چه کوچک بودم 
او چه اندازه بزرگ 
به پدر نیز نگفت 
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم 

عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم 
من از آن روز معلم شده ام …. 
او به من یاد بداد  درس زیبایی را... 
که به هنگامه ی خشم 
نه به دل تصمیمی 
نه به لب دستوری 
نه کنم تنبیهی 
  
یا چرا اصلا من 
عصبانی باشم 
با محبت شاید،
گرهی بگشایم 

با خشونت هرگز... 
 با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

 

  خاطره ای از این استاد عزیز

- روزی از تعاونی مدرسه که خود درست کرده بودم دفتری کم آمده بود ونمی دانستم چه شده، بعد از حضور وغیاب دخترک کوچکی به نام فاطمه غایب بود ، هنوز داشتم با بچه ها صحبت می کردم که فاطمه دوان دوان آمد و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: آقا دیروز دفتر مشقم تمام شد، پول نداشتم در صندوق بریزم بدون پول دفتری برداشتم، أما شب پدرم از صحرا برنگشت که پول بیاورم ، آنقدر ماندم تا مرغمان تخم گذارد آن را به جای پول دفتر آوردم و دستش را دراز کرد و تخم مرغ را در دستم گذاشت هنوز داغ بود بغض کرده بودم که دفترش را گشود وگفت آقا مشق مرا خط نمی زنید ؟

 

 

منبع:

  - سایت پیوند آل محمد (ص)

 

 

 

  • سحر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی